از دستهای لطیف و بدون زخم بدم می آید. همیشه دستهایم را چک می کنم تا زخمی، خراشی ، یا سرمازدگی در آن بیایم. سعی می کنم در طول سال برای چند روز هم که شده خودم را به کار سخت وادار کنم بلکه دستانم زمختی کارگری خود را از دست ندهد. سالها پپیش برای فرار از دست سختی کارگری و مشقت نگاههای دیگران به درس پناه بردم و هم اکنون مشتاقانه بدنبال ان میروم. همیشه به دستان خشن و بدون ظرافتم می بالم ولی برخی اوقات هم اینگونه نمی شود.
وقتی با او دست می دهم خجالت می کشم. خجالت آور است. دستانم در ون دستان زبر و نیرومند او گم می شود. بعد از چند سال دوباره با او دست دادم. باز هم همان احساس همیشگی. او ار در آغوش کشیدم ولی مثل موجی که به صخره می خورد از جایش تکان هم نخورد. تمام عظلاتش از پی سالها کار شدید ساختمان سفت و محکم شده بود. دست بالای دست بسیار است. روز عاشورای سال 90 بود. چند سالی بود که از هم خبر نداشتیم. او برای کار به یکی از شهرستانهای کرمانشاه رفته و من برای ادامه تحصیل تهران. شلوار کهنه و مشکی رنگ محلی به پا داشت و کتی نظامی. این دقیقا لباس یک مرد کاری می تواند باشد. گرم و راحت. چون سوار موتور بود سر و صورت خود را با شال مشکل عزای اباعبدلله بسته بود.
در ابتدا نشناختمش. هوا سرد بود و من عصبی. باز هم دیر کرده بودم. دسته غزاداری زودتر حرکت کرده بود. باز هم جا ماندم. محله ی ما دو مسجد دارد . دقیقا مثل دنیای جنگلی به ظاهر متمدن ما، دو مسجد متعلق به دو طبقه غنی و ضعیف. امکانات ما در مسجد بسیار کم است. نه پولی ، نه بودجه ای، همه کارگریم و یا بنا. خانه های پرفروغ کوچک و محقر دور تا دور مسجد را گرفته. برای نماز مغرب چند نفری بیشتر نمی شویم. اما ایام محرم مسجد حسابی پررونق می شود. از موتور پیاده شد. خوش و بش کردیم و به او گفتم که باز هم جا ماندم. سوار موتور شدیم و چند دقیقه بعد به دسته غزاداری رسیدیم.
همه دور حسین را گرفتند. کوچکترها دیگر دست از سرش بر نمی داشتند. برای ما چیز عجیبی نبود. سالها پیش هم حسین موقع جلسه سری بیرون میزد تا با بچه ها بازی کند. بچه ها خیلی او را دوست داشتند.پا برهنه در سرمای هوا عزاداری کریدم. از ته دل از اینکه او را در کنار خودم می دیدم خوشحال بودم. او فعال سیاسی نبود. سواد درست و حسابی هم نداشت. عضو بنیاد ملی نخبگان هم نبود. هنرمند هم نبود تا پتکی شود بر سر مردم و دم از روح لطیف خود و تفاوتش با عوام بزند. عکسی هم در مجله ای چاپ نگرده بود.فقیر به دنیا اماده و فقیر زیسته بود. این احساس را درکنار هیچ استاد دانشگاهی نیافتم. آن شب با حضور او هیئت شیرینی دیگری داشت. او باز هم جلسه را نیمه تمام گذاشت و رفت با بچه های کوچک نسل جدید بازی کند.
دیشب پس از مدتی که مسجد نرفته بودم برای عزای پیامبر و امام حسن خودم را رساندم. نمی دانم چکار کرده اند که در مسجد دیگر بوی نم ناشی از لباس کارگری نمی آید. حتما کاری کرده اند که من نمی دانم. زودتر از جلسه بیرون آمدم و راه خانه را در پیش گرفتم. اعلامیه ای بر دیوار چسپیده بود که نظرم را جلب کرد. " با نهایت تاسف در گذشت جوان ناکام حسین خسروی ... بر اثر سانحه اتومبیل)- سرمای هوا داشت بر من غلبه می کرد. چقدر سردم شده! نفسم به شماره افتاد...بی اختیار بر سرم زدم ... خاطرات چندین سال با او به یکباره از ذهنم گذشت... مدتی گذشت تا خودم را جمع و جور کنم. راه را کج کرده و به سوی مسجد روانه شدم. آخرین گام خستگی نمی آورد، تنها خستگی را آشکار می کند. خستگی از سرو رویم می بارید. به زحمت راه می رفتم. وقتی رسیدم جلسه تمام شده بود . اعلامیه حسین را روی زمین دیدم . بهرام را در آغوش کشیدم . محکم فشار دادم انگار که نمی خواهم دیگر او را از دست بدهم. دیگر به هیچ چیز توجهی ندارم فقط به دستان مردمی که امده بودند نگاه می کردم. باز هم خجالت کشیدم. دستهای بسیار از آنها خراشیده تر و پر زخم تر بود. صورتهای آفتاب خورده. به بودن با آنها افتخار می کنم...به نبودن با کاندیداها، به نبودن با باصنف دلالان، طلافروشان وو اساتید دانشگاه افتخار می کنم. از اینکه از جامعه با ظاهر علمی کنده شده ام افتخار می کنم... از اینکه هیچکدام کت وشلوار فاخری بر تن نداریم کیف می کنم. دیگر گرمم شده و به خانه می روم.